همه ی زندگی من وندا عسلهمه ی زندگی من وندا عسل، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

پرنسس زیبای ماما و بابا

اولین تلاش وندا واسه گرفتن اشیا

هستی من دوشنبه 30.8.1390 گذاشتمت تو کالسکه و تو خونه میگردوندمت و مکعب پارچه ایتو گذاشتم رو پاهات جدیدا هم زور میزنی میخوای مثل حرکت درازو نشست پاشی،مکعبتو گرفتی و خودتو میکشیدی بالا تا بشینی الهی فدای تلاش کردنت بشم البته این عکس مال روز قبلشه عکس تو کالسکه با مکعب موجود نیست اینجا میخوای بلند شی تو حرکت بودی خانمی که ازت عکس انداختم ...
30 آبان 1390

اولین حرکتهای چرخشی عسل

دردونه ی من 24.8.1390 که عید غدیر بود نصف شب از خواب بیدار شدم شیرت بدم دیدم 90 درجه چرخیدی،اول فکر کردم بابا اینجوری خوابوندتت اما دیدم بابا هم خوابه همون موقع دوست داشتم از ذوق صد تا جیغ بزنم راستی اینم بگم که روز قبل این حرکت دوست داشتنی پاهاتو شسته بودم و کنار بخاری خوابوندمت و رفتم واست پوشک بیارم و سرک کشیدم ببینم حالت خوبه دیدم فسقلی کج خوابیده هی پاشو میزنه به بخاری گرم که میشه برش میداره و دوباره تکرار میکنه با سرعت نور اومدم بغلت کردم ولی هزار تا بوست کردم عزیز باهوشم بازم ...
24 آبان 1390

اولین تلاش برای صحبت کردن

وای خدا چقدر این لحظه ها زیباست پرنسس من قبلا با صداهای کوتاه و کشیده ی کم و طولانی و تک حرفی باهامون صحبت می کردی اماااااااااااااااااا از دیشب کلمات دو حرفی میگی مامانم می    گییییییییییییییییییییییییییییی ١٩.٨.٩٠ گفتی غا ٢٠.٨.٩٠ گفتی مَم البته م اول با فتحه و م دوم با ساکن اینو موقعی که گرسنه بودی تو بغل بابایی گفتی ١٤.٨.٩٠ گفتی نه ٢١.٨.٩٠ گفتی نَن ن اول با فتحه ن دوم با ساکن ...
20 آبان 1390

بوی مادر..........بوی خدا

آن موقع همه چیز اینجا جدید بود.پرستارها...تختهای بیمارستان...چراغ های پرنور...جیغ میزدم و گریه میکردم : " میخوام برگردم..."    هیچکس نمی دانست چه میگویم.کسی جز تو زبانم را نمی فهمید .  چشمم که از پنجره به باران افتاد...چه آشنا...آرام گرفتم.  اینجا دنیا بود.آدم بزرگها میگفتند :"به دنیا آمده..."    دنبال تو میگشتم.  ناگهان...خدایا...  این زن که بود که اینگونه با عشق مرا مینگریست؟؟؟  نگاهش شبیه نگاه تو بود خدا... انگار کنارم بودی.مادر...خدا...انگار در آغوشم میگرفتی.انگار مرا می بوییدی.می بوسیدی.بوی آسمان می آمد.بوی باران...    از من ...
19 آبان 1390

همه وندا رو بغل کردن به جز نی نی خوابه

عسلم وقتی میریم مهمونی فرقی نداره چند نفر اونجا حضور داشته باشن باید به تعداد نفرات وندای من دست به دست بشه،تو بغل هر کس که باشی کافیه یکی دیگه از جلوت رد شه یا بگه بیا بغلم فورا به سمتش خم میشی و سر مبارکتو تکون میدیو میری بغلش. یکشنبه ١٥ آبان خونه آقاجون اینا بودیم و بین آقاجون و مامانی و خاله سارا و خاله سحر دست به دست میشدی یه دفعه دیدم صدای خنده ی مامانی و آقاجون میاد رفتم دیدم هی آقاجون دستشونودراز میکنن میگن بیا کوچولوی من سرشو پشت سر مامانیش میذاره و نمیره،که یه دفعه دیدیم داری تلاش میکنی واسه پشت سر مامانی نگاه کردیم............بعله عروسک نی نی خوابه ی خاله سارا رو دیده بودی و هی واسش خم میشدی و سرتو تکون میدادی........ناناز من...
19 آبان 1390

اولین قهقهه

وندا جون دیروز که ١٨ آبان بود منو بابا واست با همدیگه این شعرارو خوندیم،همزمان بابا می رقصوندت و منم فیلم می گرفتم  و اولین باری بود که بلند خندیدی و قهقه زدی عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رختخواب مخمل آبی خوابیده مامان یه روز رفته بازار اونو خریده قشنگتر از عروسکم هیچ کس ندیده عروسک من چشماتو باز کن وقتی که شب شد اونوقت لالا کن البته این شعر و شعر جوجه شعرای بچگی منم بودن تپولویم تپولو صورتم مثل هلو قد و بالام کوتاهه چشم و ابروم سیاهه مامان خوبی دارم میشینه توی خونه میدوزه دونه دونه می پوشم خوشگل میشم مثل یه دسته گل میشم جوجه جوجه طلایی نوکت سرخ و ...
19 آبان 1390

چندتا عکس خوشمل از 3ماهگی نانازم

اینجا دقیقا سه ماهه ای تو این عکس برده بودمت حمام،چقدر پوشوندمت! من کاراته کارم،برید کنار ها ها ها گل یاس داره آفتاب میگیره       چقدر پاهای نازت کوچمولو هستن آی آی آی آی آیییی آب دهنتو ببین! ببخشید عسلکم،چاقو دستم بود شمام پاتو تکون دادی یه کوچولو چاقو پاتو برید، منم با دستمال مرطوب تمیزش کردم تتراساکلین مالیدم روش و چسبش زدم،البته اینم بگم سطحی بود و خون نیومد،بازم معذرت   دقت کردی مامی همه رنگی بهت میاد اینم با رنگ آبی   انقدر چشای خوشگلتو نوچ نکن دردشون میادااااااااااا این آخرین بار که این کلاه میپوشی آخه تمام لباسای سایز صفر...
19 آبان 1390

وندای من چی می خواد؟؟؟؟؟؟؟؟

الهی فدات شم که یه کاری میکنی مامان گیج بشه و مات نگات بکنه گذاشتمت زمین داری بازی میکنی و باهام حرفای قشنگ قشنگ به زبون خودت میزنی وسط اون همه شیرین کاری یه کوچولو هی نق نق هم میکنی،میذارمت تو بغلم بهت می می بدم میزنی زیر گریه تا اونجا که فکر میکنم  میخوای دوباره بذارمت سرجات بازی کنی که یه دفعه یه جوری می می میخوری که انگار از قحطی اومدی مامانی وای اگه بدونی الان چیکار کردی سرت رو بازوم بود و داشتی دور و برتو دید میزدی ،یهو سرتو رو شونه ی مامان تنظیم کردی و صورتتو رو به صورتم گذاشتی و خوابیدی وای چه عشقی داره مامان تو بودن ...
10 آبان 1390

دلنوشته های مادر خانومی

چقدر زود گذشت و سه ماه شد،انگار همین دیروز بود... از خونه ی مامانم برگشتم خونه و قرار شد ماه آخر و برم اونجا بمونم اما ساعت ٣.٥ صبح کوچولوی توی دلم کم طاقت شد و منو از خواب بیدار کرد اما نه با درد بلکه با آب بازی که شروع کرده بود،ما هم سریع خودمونو رسوندیم بیمارستان مادر و کودک، و دردها و انتظار من همراه با دعاها و نگرانی و صدالبته انتظارهای بابا شروع شد تا اینکه بعد از ١٥.٥ساعت درد و دلهره دلیل زنده موندن من و زندگیه بابایی چشمای قشنگشو بدنیا باز کرد و به زندگی لبخند زد،و اضطراب و از چهره ی همه ی اونایی که تو اون لحظات سخت کنار بابا و مامان بودن کنار زد... چقدر زود گذشت...انگار همین دیروز بود که دستامو بین انگشتای کو...
9 آبان 1390

ما هم خودمونو مسخره کردیم با جدا خوابوندن وندا

مامانم،الهی دورت بگردم که دوست داری پیش خودمون بخوابی،در طول روز انقدر توی خواب پریدی بالا و ترسیدی و گریه کردی که فکر کردیم اگه شبا هم همین طور بشی خیلی می ترسی، آقای پدر هم گفت بعدا یه فکر واسه مسولیت پذیریش میکنیم و دوباره از دیشب تصمیم گرفتیم پیش خودمون بخوابی دوست داریم مرواریدم   ...
8 آبان 1390